- ۷ نظر
- ۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۹:۲۹
گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی میره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمیشه. همه چیز خوب پیش میره و دوتا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو میذارن. بعد یه طوری میشه که قرار میشه حلقهها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگهای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و همینه که هست.)
کجا بودیم؟ بله، قرار میشه خونوادهٔ داماد حلقهها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون میگن: «پس حلقهها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و رسوم درست آشنا نبودن، قبول میکنن.
همه چیز خوب پیش میره و بالاخره روز عقد میرسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجبناک میشن، خونوادهٔ داماد توضیح میدن که برای حمل حلقهها، چارهای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیشتری میپرسن: «حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون میدن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیشتری داشته باشه، آبرومندتره و اینجا بود که خونوادهٔ عروس متوجه میشن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی «مهم تفاهمه» کلا فراموش میشه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمیرسن.
در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه سادهتر باشه، شیکتر و بهتره.
ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد میگیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگهای میرن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم میشه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج میکنه و همینجا موندگار و بچهدار میشه و سالهای سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی میکنه.
حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیرهها و ندیدههای همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکلگیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوشفکر خوشسلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمیشناسه) تبدیل کردیم به...
... به همونی که میدونید.
ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش میدیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر میفروشیم...
شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|
یک موضوعی هست که شما از هر ده تا دختر اگر بپرسید، یازدهتایشان با آن موافق هستند و آن این که توقع دخترها از همسرشان، مردی است که بتوانند به عنوان تکیهگاه محکمی در زندگی روی او حساب کنند؛ منتها در این مقوله، دو سوءتفاهم مهم وجود دارد. اولی که عمدتا از سمت دخترهاست، این است که خیال میکنند این تکیهگاه بودن، مفهوم فیزیکی و جسمی دارد! یعنی مثلا اگر پسری، هیکل چهارشانه و قد بلند و... داشت، یعنی تکیهگاه و پناه مناسبی است در سختیهای زندگی! به نظرم میآید تصور این گروه از زندگی، چیزی است شبیه رینگ بوکس که دارند روی توان جسمی یکی از مبارزان شرطبندی میکنند و لاجرم به دنبال کسی میگردند که هیکل ورزیدهتری داشته باشد!
خوبیش این بود که مامان من هیچ وقت از این مادرا نبود که مدام در حال قربون صدقه رفتن دست و پای بلوری بچش باشه یا از سر محبت مادری، کارای شخصی دخترشو انجام بده، به زور لقمه بذاره دهنش، بابت نیم ساعت دیر کردن هزار بار زنگ بزنه، از یه جایی به بعد، خیلی جدی اینو تذکر میداد که اگر به وضع فلان چیز تو خونه معترضی، راهش اینه خودت پاشی درستش کنی و کار خونه، وظیفه همه اعضای اون خونه است (اینو البته همون اندازه از مامان یاد گرفتم که از بابا که طی این همه سال زندگی حتی یه بار یادم نمیاد راجع به این که چرا فلان چیز خونه از غذا گرفته تا بقیه چیزا، فلان طور هست یا نیست، حرفی زده باشه یا مثلا تذکر داده باشه. به شکل کاملا پیشفرضی، بابا هر کاری از دستش بربیاد از آشپزی تا آویزون کردن لباسا، تا جارو کردن پلهها و تا برنج و لوبیا و سبزی پاک کردن رو انجام میداده و میده و فیالواقع یه سری چیزا که شاید برای بعضیا آرمان و آرزوئه واسه ما خاطرست صرفا)، مامانی که از بچگی، هر وقت حرف امضای رضایتنامه یا کلا اجازه گرفتن بود، ارجاع میداد به بابا، تا حدی که من تعجب میکردم وقتی فلان دوستم میگفت مامانم رضایتنامه فلان چیزو امضا کرده، که باعث شد ناخودآگاه یاد بگیریم اجازهها دست باباست، تصویری از بابا که بعدها خیلی آرامش با خودش داشت، مامانی که همیشه به روندهای طبیعی در مورد مسائل معتقد بود (مثلا ما هیچ وقت واسه یه سرماخوردگی ساده نرفتیم دکتر یا مثلا مسکن خوردن به خاطر سردرد یه جور کار بد محسوب میشد، سردرد یا از بیماری بود که باید میرفتی دکتر تکلیفش معلوم شه یا از خستگی که باید میرفتی میخوابیدی) و این دنبال دلیل اصلی گشتن و «صبر» کردن تا مسائل خودشون در زمان خودشون حل بشن، به خاطر همین برخوردا، تزریق شدن تو شخصیت من، مامانی که خیلی با دقت و تا یه سنی، حواسش بود به کتابایی که میخوندم، به فیلمایی که میدیدم و گرچه اون وقتا دلخور میشدم، ولی تاثیرش رو دارم میبینم الان، مامانی که (همراه بابا) همیشه به من اعتماد داشت(ن) و از همون دوره ابتدایی آزادیهایی که بهم میداد(ن) و استقلالی که برام تعریف کرده بود(ن) از خیلی از همسنوسالهام شعاع وسیعتری داشت، مامانی که البته در کنار همه اینا، هیچ وقت نتونستیم خیلی بهم نزدیک شیم. هیچ وقت از این مدل خاص روابط مادر_دختری که خیلی از مادرها و دخترها داشتن نداشتیم و واقعیت اینه که علیرغم این که سالها، مامان رو تو این قضیه مقصر میدونستم، ولی الان میبینم شخصیت خودم هم بیتاثیر نبوده تو این ماجرا.
مامانی که اختلافنظرهای خودتو باهاش داری ولی مسلما غم عالم میاد تو دلت وقتی ناراحته و حالش خوب نیست. که وقتی از عروسی فلان دختر فامیل برمیگرده تا دو سه روز به هم ریخته است چون دختر بزرگش قصد نداره ازدواج کنه. که حتی کادوی تولدی که با کلی ذوق براش خریدی باز نمیکنه...
مامان! نمیتونم و نمیخوام بیام دوباره این حرفا رو بهت بزنم، چون باز به هم میریزی، ولی مینویسم تا یادم بمونه، من از ناراحت شدنت ناراحتم. از این همه سال زحمتی که برام کشیدی ممنونم و هم خدا، هم خودت و هم خودم میدونیم که هیچ جوره قابل جبران نیستن. از همه مثالای قشنگی که تو بچگی برام میزدی و مثل یه نوشته که رو سنگ حک بشه، تو ذهنم حک شده ممنونم. ولی مامان، هیچکس نمیتونه به اجبار وارد یه زندگی مشترک بشه.
شاید کسی باشه که بتونه به خاطر دل مامانش، فداکاری کنه و نظرش رو حتی در مورد مسئلهای تا این حد مهم، تغییر بده، ولی من، خوشبختانه یا متاسفانه، اون آدم نیستم...
واقعا واقعا متاسفم و امیدوارم بتونی این تصمیم رو درک کنی و بالاخره باهاش کنار بیای...
ببخشید...
بعدنوشت: بله. «همه چیز در درون توست.» من عمیقا باور دارم نگاه و ظرفیت وجودی آدمهاست که تعیین کننده است، نه موقعیتی که توش هستن.
ولی نکتش اینجاست که من تو یه سری چیزا، دیگه از پس خودم و درونم برنمیام. دیگه توان مبارزه ندارم و ترجیح میدم تسلیم شم...
اصلا تعجب نمیکنم اگر فرداروزی بفهمم خداوند، موسی علیهالسلام را به خاطر دل صفورا، آن همه راه از ممفیس تا مدین کشاند.
«یک سال اول زندگی، «هر چی» شوهرتون میگه گوش بدید تا دوام زندگیتون تضمین شه و همسرتون عاشقتون بشه»
این توصیه بعضی مشاوران اصطلاحا مذهبی است در موضوع ازدواج و زندگی خانوادگی به خانمها!
و سوال من این است که دقیقا چه موجودی است که اگر یک سال تمام، «هر چیزی» گفت، شما گوش دادید، عاشقتان نمیشود؟!
واقعا لازم است مبنای زندگی خانوادگی، انقدر سخیف تنظیم شود؟!
«به مناسبت تولد حضرت معصومه سلام الله علیها، بانوی باعظمتی که ازدواج نکردن و در مقطعی از زندگی، رهبری مردان رو هم به عهده داشتند عارضم خدمتتون که:
دختران مجرد جان! شما یک انسان هستید و به صورت مستقل خلق شدید. تنها به دنیا اومدید و تنها از دنیا خواهید رفت. ازدواج فعل مهمیه که به تغییر شرایط و رشد شما کمک میکنه. اما این به این معنیه که شما رشدتون رو در گرو ازدواج ببینید؟ برای این که خوشبخت بشید حتما نیاز به شخص دوم دارید؟ من که فکر میکنم اگر قراره کسی رو خوشبخت کنی یا از وجود کسی لذت ببری قبلش باید بلد باشی خودت رو خوشبخت کنی، با خودت هم حالت خوب باشه. وگرنه نه تنها نمیتونی کسی رو خوشبخت کنی بلکه یک زندگی مشترک پر از کسالت و تشویش رو به وجود خواهی آورد. تصور کنید برای شما ازدواج مقدور نشد و تا آخر عمر ازدواج نکردید؛ آیا بابت استعدادها و پتانسیلهایی که استفاده نکردید جوابی دارید به خودتون و خدا بدید؟ به عنوان یک انسان که فرصت زندگی به شما داده شده رشد کردید؟
البته که انگارهها، برساختها و در نتیجه فشارهای اجتماعی وجود داره که تکامل شما رو صرفا در گرو ازدواج میدونه و دست از سر شما برنمیداره؛ اما کوتاه نیاید. تصور خودتون و بقیه رو، موقعیت رو تغییر بدید. به ما برای یک بار فرصت زندگی داده شده؛ اون رو از دست ندیم.
1. آیا میگم ازدواج اهمیت نداره؟ نخیر! ازدواج از مهمترین و بنیادیترین مسائل برای تکامل فرد و جامعه است؛ اما تنها راه نیست. آمادهش باشید اما معطل نه!
2. اگر عدهای از خانمها مجرد میمونن به خاطر اینه که سختگیر شدند؟ نخیر! خیلی از این تجردها ناخواسته و به خاطر نداشتن خواستگار با حداقل معیارهای اونهاست. خود من، تمایل داشتم با مرد مقید به مذهب ازدواج کنم. اما فقط دو تا خواستگار داشتم که نماز میخوندند. مورد اول آقایی بود که می گفت اگر وقت کنم نماز میخونم؛ مورد دوم هم آقا ارسلان بودن. خداروشکر :)
3. انتخاب قسمتی ابتدایی برای ازدواجه. قسمت بعدی و مهم، داشتن مهارتهای زندگی، شعور و سازش و سازش و سازشه. البته اگر سازش راهش بود و همچنین سازش پویا، نه اون زن قصه که از شوهر معتادش هر روز کتک میخوره، یک چشمش اشکه یک چشمش خون و سالی دوبار هم بچه میاره و خیلی صبوره. بیخیال اون تصور بشید.
4. هرچند که فیلم رگ خواب فیلم هندی بود، مرد پلید به سزای عملش رسید، تهیه کننده هم عقل به خرج داده بود لیلا حاتمی رو بیاره تا فیلم جمع بشه، لیلا حاتمی هم هیچ خلاقیتی نداشت و همون شخصیت سر به مهر بود، و نفهمیدیم این ازدواج سفید بود چی بود، اما میشه نیمه پر لیوان رو دید. با دیدن این فیلم یاد بگیرید دربهدر مردان نباشید :)
ببخشید که متن فاخری نیست. صمیمی بخونیدش. ممنون میشم این مساله رو حداقل با دوستان مجردتون طرح کنید. به امید آینده ای بهتر!
کوچیک شما، سهیلا ملکی»
از: قاب زندگی | + وبلاگ نویسنده
+ نویسههای مرتبط:
پ.ن خودم: با نظر نویسنده در مورد فیلم «رگ خواب» خیلی موافق نیستم ولی با نتیجهگیریش چرا.
پ.ن۲ خودم: به مورد دوم میشه موارد دیگهای هم اضافه کرد. مشت نمونه خروار صرفا.
من جدا دیگه دارم نگران میشم...آقا/خانم محترم! لطفا شادی، نشاط، انگیزه و کلی چیزهای خوب دیگه تو زندگیت رو پرت نکن یه طرفی صرفا چون هنوز ازدواج نکردی! بله! مهمه! ولی قرار نیست انقدرررررر دیگه همه حال و هوات وصل باشه به این ماجرا:/
در زندگی همیشه به تمام و کمال انجام دادن وظایفم اعتقاد داشتهام که البته مسلما به این مفهوم نیست که همیشه در انجامشان موفق هم بودهام؛ ولی به هرحال سعی کردهام در این مسیر قرار داشته باشم.
در مقابل همیشه به داشتن حداکثرِ لذتِ حلالِ متعارف در زندگی هم باور و اعتقاد داشته و دارم.
با این تفاسیر و با وجود پارهای مشکلات شخصی، خانوادگی و اجتماعی در کنار هم، به این نتیجه رسیدهام که آن حداکثر لذتی که گفتم در موضوع ازدواج، حداقل برای من قابلیت تحقق از راههای عادیای که من میشناسم را ندارد. بنابراین ازدواج را کلا از برنامههای زندگیام حذف کردم و فکر میکنم تصمیم خیلی آرامش بخشی بود.