راستش را بخاهید از همان اول اول ،یعنی از همان روزی که برای اولین بار عضو بلاگفا شدم مثل خیلی ها و برخلاف خیلی های دیگر می دانستم از "وبلاگ" چه می خاهم و قرار است چه بشود.از همان ابتدای قصه قرار بود جایی که هستم تبدیل بشود به کافه ی آرامی برای بحث های دونفره و گعده های چند نفره من باب "مسائل مهم" و یا حداقل "مسائل واقعی" و یا اگر نشد اقلکن پیرامون چیزی که "مسئله" باشد.قرار بود زیر نور ملایم لامپ های دیواری به صرف چند فنجان قهوه و چای سبز و یکی دو برش کیک وانیلی و بوی خوب شکلات کمی اختلاط کنیم...ولی چند وقت پیش حواسم از این ماجراها پَرت شد و پِرتی های روزمره ی مغزم را جای آن حرف های خوب و لای آن برش خوشمزه ی کیک پنیری گذاشتم روی میز.
این فقط یک اشتباه ساده بود در ماهیگیری.قلاب قلمم یک لنگه کفش را اشتباهی به جای ماهی از میان این دریای متراکم و انبوه افکار ذهنی بیرون کشیده بود؛لنگه کفشی که باید دور انداخته می شد یا فوقش در کناری گذاشته می شد برای این که ببینم به چه کار می آید؛اما این اشتباه ساده ی قلابی(!) اجازه نداد...
فرصت خوبی بود برای من تا کمی سرم را خلوت کنم و به چیز هایی که باید فکر کرد فکر کنم.احساس می کنم دور شدن از مسیر اصلی و تبدیل شدن حواشی به متن در زندگی آدم ها و تصمیم گیری بر اساس این دور و نزدیک های جابه جا شده از همین مدل خطاهای ساده آغاز می شود و اگر کسی حواسش به اساس نامه ی زندگی اش نباشد در مرامی که باید پای مرامنامه ی حیات خرج کند کم خاهد آورد و این نقطه ی آغاز جدایی توست از آن چه که باید که هرگز مبادا چنین!
فلذا این آرام نامه یک عذرخاهی یا توضیح است پیرامون آن چه واقع شد و آن چه از قِبَل آن می توان به دست آورد برای ادامه ی مسیر...
با تقدیم مهر و احترام!
+این "شوک" باعث شد تا از شوک دیگری که قرار بود،بیرون بیاییم و احوال "شرح احوالات"مان را بعد از این همه مدت بپرسیم...جهت اطلاع!